آرزو...
داستان کوتاه(آرزو) آبجی کوچیکه گفت: زودی یه آرزو کن، زودی یه آرزو کن آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد آبجی کوچیکه گفت: چپ یا راست؟ چپ یا راست؟ آبجی بزرگه گفت: م م م راست آبجی کوچیکه گفت: درسته، درسته، آرزوت برآورده میشه، هورا ... بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه رو برداشت! آبجی بزرگه گفت: تو که از زیر چشم چپ ورداشتی که آبجی کوچیکه چپ و راست رو مرور کرد و گفت : خوب اشکال نداره دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی برداشت دیدی؟ آرزوت می خواد برآورده شه، دیدی؟ حالا چی آرزو کردی آبجی بزرگه گفت: آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه بعد سه تایی زدن زیر خنده آبجی کوچیکه، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی ...
نویسنده :
آسمونی*مامان حسین جان*
23:42